آثار و اشعار شاعران بر اساس سبک شعری ، متن ادبی و دل نوشته هاي خودم و ...

 

ª      

 

بیا ای جان بیا ای جان بیا فریاد رس ما را        

چو ما را یک نفس باشد نباشی یک نفس ما را

 

ز عشقت گرچه با دردیم و در هجرانت اندر غم 

وز عشق تو نه بس باشد ز هجران تو بس ما را

 

کم از یک دم زدن ما را اگر در دیده خواب آید

غم عشقت بجنباند به گوش اندر جرس ما را

 

لبت چون چشمهٔ نوش است و ما اندر هوس مانده

که بر وصل لبت یک روز باشد دسترس ما را

 

به آب چشمهٔ حیوان حیاتی انوری را ده

که اندر آتش عشقت بکشتی زین هوس ما را

 

*******************

 



تاريخ : دو شنبه 15 دی 1393برچسب:مجموعه غزلیات ، غزلیات انوری, | 12:56 | نويسنده : زهره |

 

ª      

 

ذوقی چنان ندارد بی دوست زندگانی

دودم به سر برآمد زین آتش نهانی

 

شیراز در نبسته‌ست از کاروان ولیکن

ما را نمی‌گشایند از قید مهربانی

 

اشتر که اختیارش در دست خود نباشد

می‌بایدش کشیدن باری به ناتوانی

 

خون هزار وامق خوردی به دلفریبی

دست از هزار عذرا بردی به دلستانی

 

صورت نگار چینی بی خویشتن بماند

گر صورتت ببیند سر تا به سر معانی

 

ای بر در سرایت غوغای عشقبازان

همچون بر آب شیرین آشوب کاروانی

 

تو فارغی و عشقت بازیچه می‌نماید

تا خرمنت نسوزد تشویش ما ندانی

 

می‌گفتمت که جانی دیگر دریغم آید

گر جوهری به از جان ممکن بود تو آنی

 

سروی چو در سماعی بدری چو در حدیثی

صبحی چو در کناری شمعی چو در میانی

 

اول چنین نبودی باری حقیقتی شد

دی حظ نفس بودی امروز قوت جانی

 

شهر آن توست و شاهی فرمای هر چه خواهی

گر بی عمل ببخشی ور بی‌گنه برانی

 

روی امید سعدی بر خاک آستانست

بعد از تو کس ندارد یا غایه الامانی

 

************************

 



ادامه مطلب
تاريخ : دو شنبه 15 دی 1393برچسب:مجموعه غزلیات ، غزلیات سعدی, | 12:22 | نويسنده : زهره |

ª      

ای آنکه هیچ جایی آرام جان ندیدی

رنج جهان کشیدی گنج جهان ندیدی

 

هرچند جهد کردی کاری به سر نبردی

چندان که پیش رفتی ره را کران ندیدی

 

زان گوهری که گردون از عشق اوست گردان

قانع شدی به نامی اما نشان ندیدی

 

مرد شنو چه باشی مردانه رو سخن دان

چه حاصل از شنیدن چون در عیان ندیدی

 

می‌دان که روز معنی بیرون پرده مانی

گر در درون پرده خود را نهان ندیدی

 

آن نافه‌ای که جستی هم با تو در گلیم است

تو از سیه گلیمی بویی از آن ندیدی

 

گر جان بر او فشانی صد جان عوض ستانی

بر جان مگرد چندین انگار جان ندیدی

 

عمری بپروریدی این نفس سگ صفت را

چه سود چون ز مکرش یک‌دم امان ندیدی

 

نا آزموده گفتی هستم چنان که باید

لیکن چو آزمودی هرگز چنان ندیدی

 

افسوس می‌خورم من کافسوس خواره‌ای را

جز هم‌نفس نگفتی جز مهربان ندیدی

 

تو مرغ بام عرشی در قعر چاه مانده

هم در زمین بمردی هم آسمان ندیدی

 

آخر چو شیر مردان بر پر ز چاه و رفتی

انگار نفس سگ را در خاکدان ندیدی

 

دل را به باد دادی وانگه به کام این سگ

یک‌پاره نان نخوردی یک استخوان ندیدی

 

عطار در غم خود عمرت به آخر آمد

چه سود کز غم خود غیر از زیان ندیدی

 

************************



ادامه مطلب
تاريخ : دو شنبه 15 دی 1393برچسب:مجموعه غزلیات ، غزلیات عطار, | 12:19 | نويسنده : زهره |

 

 آخر از جور تو عالم را خبر خواهیم کرد 

خلق را از طره‌ات آشفته‌تر خواهیم کرد


اول از عشق جهانسوزت مدد خواهیم خواست 
 
پس جهانی را ز شوقت پر شرر خواهیم کرد


جان اگر باید، به کویت نقد جان خواهیم یافت
 
سر اگر باید، به راهت ترک سر خواهیم کرد


در غم عشق تو با این ناله های دردناک
 
اخنر بیدادگر را دادگر خواهیم کرد


هرکسی کام دلی آورده در کویت به دست 
ما هم آخر در غمت خاکی به سر خواهیم کرد


تا جهانی در خور شرح غمت پیدا کنیم
خویش را زین عالم فانی به در خواهیم کرد


تا که ننشیند به دامانت غبار از خاک ما
روی گیتی را ز آب دیده تر خواهیم کرد


یا ز آه نیمشب، یا از دعا، یا از نگاه
 
هرچه باشد در دل سختت اثر خواهیم کرد


لابه‌ها خواهیم کردن تا به ما رحم آوری
ور به بی‌رحمی زدی، فکر دگر خواهیم کرد


چون بهار از جان شیرین دست برخواهیم داشت
پس سر کوی تو را پرشور و شر خواهیم کرد

****************************

 



تاريخ : دو شنبه 15 دی 1393برچسب:مجموعه غزلیات ،غزلیات ملک الشعرای بهار, | 12:6 | نويسنده : زهره |

 ª     


لبت نه گوید و پیــــــداست می‌گــــــــوید دلت آری 

که اینسان دشمنی یعنی که خیلی دوستم داری

 

دلت می‌آید آیـــــــــــا از زبــــــانی این همه شیرین 

تو تنهــــــــا حرف تلخی را همیشه بر زبــــان داری

 

نمی‌رنجم اگر بـــــــــاور نداری عشق نــــــــــابم را

که عــــــــاشق از عیــــار افتاده در این عصر عیاری

 

چه می‌پرسی ضمیر شعرهـــــــایم کیست آن من

مبـــــــــــادا لحظه‌ای حتی مرا اینگــــــــونه پنداری

 

تو را چون آرزوهایم همیشه دوست خواهم داشت 

به شرطی که مـــــــرا در آرزوی خویش نگــــــذاری

 

چه زیبــــــــــا می‌شود دنیــــــــا برای من اگر روزی 

تو از آنــی که هستی ای معمّـــــــــــا  پرده برداری

 

چه فرقی می‌کند فریــــــــاد یـــا پژواک جـــــان من

چه من خود را بیـــــــــازارم چه تو خود را بیـــــازاری

 

صدایی از صدای عشق خوشتر نیست حـافظ گفت 

 اگر چه بر صدایش زخمهــــــــــا زد تیغ تــــــاتـــاری  

 *****************



ادامه مطلب
تاريخ : دو شنبه 15 دی 1393برچسب:مجموعه غزلیات ، غزلیات محمد علی بهمنی, | 11:33 | نويسنده : زهره |

 ª         غزل شمارهٔ۱



ای رستخیز ناگهان وی رحمت بی‌منتها

ای آتشی افروخته در بیشه اندیشه‌ها

امروز خندان آمدی مفتاح زندان آمدی

بر مستمندان آمدی چون بخشش و فضل خدا


خورشید را حاجب تویی اومید را واجب تویی

مطلب تویی طالب تویی هم منتها هم مبتدا

در سینه‌ها برخاسته اندیشه را آراسته
هم خویش حاجت خواسته هم خویشتن کرده روا

ای روح بخش بی‌بدل وی لذت علم و عمل
باقی بهانه‌ست و دغل کاین علت آمد وان دوا

ما زان دغل کژبین شده با بی‌گنه در کین شده
گه مست حورالعین شده گه مست نان و شوربا

این سکر بین هل عقل را وین نقل بین هل نقل را
کز بهر نان و بقل را چندین نشاید ماجرا

تدبیر صدرنگ افکنی بر روم و بر زنگ افکنی
و اندر میان جنگ افکنی فی اصطناع لا یری

می‌مال پنهان گوش جان می‌نه بهانه بر کسان
جان رب خلصنی زنان والله که لاغست ای کیا

خامش که بس مستعجلم رفتم سوی پای علم
کاغذ بنه بشکن قلم ساقی درآمد الصلا

 

************************



ادامه مطلب
تاريخ : دو شنبه 8 دی 1393برچسب:مجموعه غزلیات , غزلیات مولوی, | 10:4 | نويسنده : زهره |

 

ª      

راندی ز نظر، چشم بلا دیدهٔ ما را

این چشم کجا بود ز تو، دیدهٔ ما را

 

سنگی نفتد این طرف از گوشهٔ آن بام

این بخت نباشد سر شوریدهٔ ما را

 

مردیم به آن چشمهٔ حیوان که رساند

شرح عطش سینهٔ تفسیدهٔ ما را

 

فریاد ز بد بازی دوری که برافشاند

این عرصهٔ شطرنج فرو چیدهٔ ما را

 

هجران کسی، کرد به یک سیلی غم کور

چشم دل از تیغ نترسیدهٔ ما را

 

ما شعلهٔ شوق تو به صد حیله نشاندیم

دامن مزن این آتش پوشیدهٔ ما را

 

ناگاه به باغ تو خزانی بفرستند

خرسند کن از خود دل رنجیدهٔ ما را

 

با اشک فرو ریخت ستمهای تو وحشی

پاشید نمک، جان خراشیدهٔ ما را

 

*****************

 



تاريخ : دو شنبه 8 دی 1393برچسب:مجموعه غزلیات ، غزلیات وحشی بافقی, | 10:0 | نويسنده : زهره |

 ª      

ای غره ماه از اثر صنع تو غرا
وی طره شب از دم لطف تو مطرا

نوک قلم صنع تودر مبدا فطرت
انگیخته برصفحهٔ کن صورت اشیا

سجاده نشینان نه ایوان فلک را
حکم تو فروزنده قنادیل زوایا

هم رازق بی ریبی و هم خالق بی عیب
هم ظاهر پنهانی و هم باطن پیدا

مامور تو از برگ سمن تا بسمندر
مصنوع تو از تحت ثری تا بثریا

توحید تو خواند بسحر مرغ سحر خوان
تسبیح تو گوید بچمن بلبل گویا

برقلهٔ کهسار زنی بیرق خورشید
برپردهٔ زنگار کشی پیکر جوزا

از عکس رخ لاله عذران سپهری
چون منظر مینو کنی این چنبر مینا

بید طبری را کند از امر تو بلبل
وصف الف قامت ممدودهٔ حمرا

از رایحهٔ لطف تو ساید گل سوری
در صحن چمن لخلخهٔ عنبر سارا

تا از دم جان پرور او زنده شود خاک

در کالبد باد دمی روح مسیحا

خواجو نسزد مدح و ثنا هیچ ملک را
آلا ملک العرش تبارک و تعالی

*****************



ادامه مطلب
تاريخ : دو شنبه 8 دی 1393برچسب:مجموعه غزلیات , غزلیات خواجوی کرمانی, | 9:53 | نويسنده : زهره |

 

ª  

زآتش پنهان عشق ، هر که شد افروخته

دود نخیزد ازو ، چون نفس سوخته

دلبر بی خشم و کین ، گلبن بی رنگ و بو ست
دلکش پروانه نیست ،شمع نیفروخته

در وطن خود گهر ، آبله ای بیش نیست
کی به عزیزی رسد ، یوسف نفروخته

مایه ی ارام دل ،چشم هوس بستن است
از تپش آسوده است ،باز نظر دوخته

شاید کاید به دام ،مرغ پریده ز چنگ
گرم نگردد دگر ، عاشق وا سوخته

داروی بیماری اش ، مستی پیوسته است
چشم تو این حکمت از پیش که آموخته ؟

آمد و آورد باز ، از سر کویش کلیم
بال و پر ریخته ، جان و دل سوخته .

  *****************



ادامه مطلب
تاريخ : دو شنبه 8 دی 1393برچسب:مجموعه غزلیات ، غزلیات کلیم کاشانی, | 9:47 | نويسنده : زهره |
صفحه قبل 1 صفحه بعد